دل شکسته
قصه ی من
شبی پرسیدمش با بی قراری به غیر از من کسی رو دوست داری؟؟؟ زچشمانش اشک جاری شد میان گریه هایش گفت اری...
نظرات شما عزیزان:
من در ایستگاه نیستم روی ریلم..........
چه بزرگ شده بود
پرسیدم پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد...
گونه اش آتش بود ، سرخ، زرد...
..............
گفتم می خواهم امشب با کبریتهای تو این سرزمین را به آتش بکشم
دخترک نگاهی انداخت ،تنم لرزید..
گفت : کبریتهایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم...... پاسخ:سلام عزیزم مچکرررررررررررررررم متن قشنگی بود.